گفتی : [ اینجا همه هر لحظه می پرسند "حالت چطور
است؟" ؛ اما کسی یکبار از من نپرسید :" بالت ...؟"[ حال ، بگذار تا من بگویم : زخمی ِ زخم زبان ، پر و بالی برای پریدن ندارد... کوچه پس کوچه های این روزمرگی ، بوی " نا " می دهد... . . . گاهِ رفتن است... دلم را می گذارم توی چمدانم و روی آن برچسب می زنم : " شکستنی!
" و مثل خاطراتی که تنها یادشان
ماندگار می شود، آرام آرام ، بی آنکه چشمان ِ بارانی م را نظاره گر باشی ، از خیالت عبور می کنم...