آن روز ماهی قرمزمان خودش را از تنگ شیشه ای انداخت بیرون,
و من فریاد میزدم و هاج و واج نگاهش میکردم,
نمیدانم اگر خواهرم خانه نبود, چه بر سر بیچاره می آمد, از خودم بدم آمد
ولی چه تقلایی میکرد برای زنده ماندن!!!!!
میخواستم به او بگویم, باور کن این دنیا چندان هم ارزش ماندن ندارد
ولی نمیدانم شاید با این کار به خواسته اش رسید,
چون مادرم ظرف بزرگتری برایش آورد
شاید دنیایش بزرگتر شد
نمیدانم شاید حالا خوشحالتر است
کاش زبان داشت و ازش میپرسیدم, دنیای آدم که بزرگتر میشود, خوشحالتر هم میشود
؟؟؟؟؟
ولی انگار نه
دیدمش
همانی هست که بود, حتی حالش بدتر بود,
انگار دنیای آدم که بزرگتر میشه , دردهاش هم گنده تر میشه
ولی نه من همان دنیای کوچک خودم را میخواهم, تاب دردهای بزرگ ندارم
همان دنیا برایم شیرین تر است
دلیلش را فهمیدم
دلیل اینکه چند روزی حال صحبت با تو را نداشتم
ان روز من برای دنیا گریه کردم, به تو قول داده بودم , تا اشکهایم را به خاطر دنیا نبینی
ولی من......
مرا ببخش, من زیاد سر قولهایی که به تو میدهم نمیمانم
عهد شکستن را خوب یاد گرفته ام
اشکهایم را به من برگردان, این بار سعی میکنم سر قولم بمانم
سعی میکنم......
پانوشت: ممنون از "ساحل امن" به خاطر این نوشته....