پدرم مرد دانایی هست
گه گداری پندم میدهد
همیشه می گوید :
پسر جان مبادا با آبروی کسی بازی کنی
مبادا دختر مردم بشه چک نویس احساساتت
مبادا دختری رو دلبسته خودت کنی و فرداها نتونی جوابگو باشی
یک روز در جواب همه ی نصیحت هاش ، نیشخندی زدم و گفتم :
ای بابا ؛ دوره ی این حرفا گذشته
دخترای این دوره زمونه خودشون چراغ سبز میدن
خودشون دلشونه...
خودشون از خداشونه...
پدرم تو چشمام نگاه کرد و گفت :
پسر جان زلیخا زیاده ، تو " یوسف " باش...!!!
همین که این جمله رو شنیدم
مو به تنم سیخ شد
زبونم بند اومد
دیگه هیچ جوابی نداشتم که بدم
واقعا هم حق میگفت
همیشه زلیخا زیاد بوده و هست ؛
اون منم که باید " یوسف " باشم....
ای منتهای آروزی عاشقان...
ای لنگر ثبات زمین و زمان...
بیا ...