magar
مقرموعود
طبقه بندی موضوعی
پیوندها

Instagram

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

خدایا
این روزها نگرانی هایم شده صفر
دغدغه هایم بیست
عقلانیت ده
ذهنیات را افتاده ام
گفته اند اگر حضورت راقبول شوم
امید و ظهور را معادل سازی می کنیم!

حضورت را کجا درس می دهند؟
سرمشق های انتظار را گم کرده ام!
جمعه صبح ها کلاس فوق العاده حضور توست

من شاگرد خوبی نیستم!
درس ها زود به زود فراموشم میشود

استاد؛ خودت کاری کن ...

آتشی است
در دلم
که هیچ کس را
جرات گذشتن از آن نیست!
نترس ابراهیم من!
بگذر،
آتشی که تو از آن بگذری،
سرد می شود ...

   

امروز

فهمیدم

عینک آفتابی ام

چقدر راز نگهدار خوبی ست

وقتی

ستاره های دلتنگی سرازیر از چشمانم را

از دستبرد نگاه نامحرم مردمان این شهر خاکستری

دور نگه می دارد!...

این روزها سخت حسودیم می شود به دوستانی که وقتی به وبلاگشان سر میزنم می بینم با فراقت به نوشتن دل نوشته هایشان مشغولند! آن هایی که دل و عقل و کارشان به هم پیوند خورده است. آن وقت من برای یک "ایمیل چک کردن" هم باید خون به دلم شود! کلافه می شوم از این همه "بی وقتی" و "بدو بدو" برای راهی که نمی دانم عاقبت بخیرم خواهد کرد یا نه!  نمی دانم روزی می رسد که راضی از "راه"طی شده ، به گذشته ام لبخند بزنم؟!

پر رنگ ترین دعایم به درگاهت این بوده که .......

سیبـــــــــ که هیچ

تمامی باغ را می چینم

اگر در تبعید گاهمان

فقط مـــــن و تــــــو باشیم ...



«دل»ام گرفته.

چند روز است انگار مرده.

نزدیکش که می‌روم خودش را پس می‌کشد.

انگار بگوید «حوصله‌ات را ندارم؛ بگذار به درد خودم بمیرم»…

مرا به کعبه چه حاجت !!

طواف میکنم ♥ مادری ♥ را که ...


برای لمس دستانش هم وضو باید گرفت...


پانوشت: گریه مادر بدترین زلزله دنیاست!! وقتی که غصه میخورد برای عزیز دلش""فرزندش""

بـعضــی آه هـا را هـرچـقدر هم از تـه دل بـکشـی

سیـنه ات خـالـی نمـیشـود


امروز سـینه من پـُر از همان آه هـاست

هوای ابری

و

نبـودن تــو

حس مشترکی است

بین

مــن و آســمان...

یک وقت هایی توی زندگی هست که باید فکر کنی ؛

خوب ِ خوب  ...

اما

 انگار یادت می رود یا می ترسی یا جوری وانمود می کنی که یعنی یادم رفته است فکر کنم ...

بعد از مدتی چنان به " اشتباه کردن" می افتی که نمیدانی چطور باید خودت را ادب کنی؛

کاش حداقل این مدت ، اینقدرها

– همینقدر که بین دو انگشت.....

گفتی :

[ اینجا همه هر لحظه می پرسند "حالت چطور است؟" ؛

اما کسی یکبار از من نپرسید :" بالت ...؟"

 حال ، بگذار تا من بگویم :  

زخمی ِ زخم زبان ، پر و بالی برای پریدن ندارد...

کوچه پس کوچه های این روزمرگی ، بوی " نا " می دهد...

.

.

.

گاهِ رفتن است...

 دلم را می گذارم توی چمدانم و روی آن برچسب می زنم : " شکستنی! "

 و مثل خاطراتی که تنها یادشان ماندگار می شود،

آرام آرام ، بی آنکه چشمان ِ بارانی م را نظاره گر باشی ،

 از خیالت عبور می کنم...

ایوب را صدا کن تا رد این همه دندان را از روی جگرم پاک کند

گفتی: اگر تنها ترین تنها شوم باز خدا هست...

حالا مدت هاست من تنهاترین ام و گویی خدا پنهان می کند خود را پسِ این همه تنهایی...!


بِاللهِ اعتَصَمتُ و بِاللهِ اَثقُ وَ عَلَی اللهِ اَتَوَکَّل...

یادت هست؟"اِنَّ مَعَ العُسر ِ یُسراً" رو، که خودت گفتی...!

چیز زیادی که نخواسته بودیم
نه غار خواسته بودیم که عنکبوت را فرمان دهی جلویش تار بتند
نه گلستان شدن آتش خواسته بودیم
نه این که دست مان نور دهد
نه این که عصای مان مار شود
فقط خواسته بودیم با ما باشی
هستی؟


 بِاللهِ اعتَصَمتُ و بِاللهِ اَثقُ وَ عَلَی اللهِ اَتَوَکَّل...   
وقتی در میان زرق و برق بازار

 دل به چشمک عروسک های ویترینی بستم

و دست مادر را رها کردم

اول ثمره اش گم شدن

در میان ازدحام مردم

نامربوط و بی تفاوت بود

میخانه اگر جای من بی سر و پا نیست

بگذار که پشت در این خانه بمیرم...

اگر اجازه بدهید اینگونه بگذرد
همین جا سنگ میشوم...
نیم تنه ام را ببین..
چه ناهمگون و زشت سنگ شده...
سنگ جریان ندارد...
سنگ بمانم چگونه شهادت بدهم...
چگونه به یاد آورم
...وقتی از من پرسیدند
...هل؟؟؟؟
در ادامه مطلب بخوانید

خدایا

این عذاب وجدان را

انداخته ایی به جانم...

باشد بیا می خواهم اعتراف کنم...

اما فقط پیش خودت

چقدر شیرین است این افتتاح ها

وقتی حسی بهت دست میدهد

"مثل"

همین حسی که من الان دارم

خوشحالی و شعف...


-------------------

پانوشت:

به همه اونهایی که اولین باره اومدن اینجا خوش آمد میگم!!

عجله نکنید همه مطالب رو میخونید!!

مقر موعود پوست انداخت..


چه فایده وقتی
میان این همه «خبر»،
مهم‌ترین اتفاقات هیچ‌ دلی،
ثبت نمی‌شود؟

نشسته‌ای مثلِ بچهٔ آدم،

شاد و شنگول داری کارت را می‌کنی،

یک دفعه یک تصویرِ نه چندان گُنگ،

از همین روزهای خوبِ چند ماهِ پیش،

بی‌این‌که هیچ ربطی به الانِ تو و کارت داشته باشد،

مثلِ یک رعد و برقِ بی‌صدا اما ویران‌گر،

سرزده از گوشهٔ ذهنت می‌گذرد و …
تو فرو می‌ریزی؛ و اشک‌هایت…

دیروز باران میبارید

دمش گرم …

باران را میگویم ؛

به شانه ام زد و گفت :

“خسته شدی ؟

امروز تو استراحت کن ،

من به جات می بارم”

خدایا!!

من به عنوان بنده حاجتم را گفتم

امیدوارم اگر قرار به برآورده نشدنش هست

از حکمت تو باشد نه بی لیاقتی من ...

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..

آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر خودم بودند

تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند

تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

خدایا حواست هست

صدای هق هق گریه هام از همون

گلویی میاد که تو از رگش به من نزدیکتری؟؟

حواریین از عیسی(ع) سؤال کردند: یا روح الله! مَن نُجالس؟ (با چه کسی هم‌نشینی کنیم؟)

فرمود: با کسی که وقتی او را می‌بینید:

به یاد خدا بیفتید.

سخنانش بر علم شما بیفزاید.

عملش شما را به کار خیر تشویق کند.

 

- چند تا از این دوست‌ها داریم؟

همیشه در سختی ها به خودم میگفتم:

"این نیز بگذرد"...

هنوز هم میگویم،

اما حال میدانم آنچه میگذرد عمر من است نه سختی ها .!!

نشان عفوت چیست،

...نمی دانم!

ولی هر چه هست،

        بخشیده ای گویا،

           که زبان به العفو گشوده ایم ...