نمیدانم از کجا و چه بنویسم. از اینکه خیلی حیرانم. از اینکه حواسم
نیست به دنیا که جریان دارد، به هوا که ذرهذره میرود در ششهایم و دوباره
میرود به فضا، به آدمهای دور برم. از اینکه آوینی را دوست داردم و آن
بازگشتش را بعد از آن همه دور شدنهایش. از اینکه باید کمی از این فضا
دور بشوم و بروم یک جایی، تنهای تنها باشم برای مدتی، حالا یا جنگل یا کوه
یا بیابان یا یک جادهی بلند. از اینکه کسی نیست تا بخواهی حرفهایت را
بریزی روی میز روبهرویش و اگر هم هستند آدمهایی، معذوریتهایی نمیگذارد
تا حرفهایت را بزنی. از اینکه گاهی آرزوی مرگ میکنم تا بیشتر از این
سقوط نکنم. از اینکه دوست دارم لبخند بزنم ولی انگار قلبم یخ زدهاست.
از اینکه لبخندها و شادیهایم عین چوب کبریتی که در تاریکی آتش زده
میشود، زود تمام میشود و باز هم میشود همان فضای مداوم ِ تاریکی و
تلخی. از اینکه خدا را نادیده میگیرم و بعد دوباره به آغوشش پناه
میبرم. از اینکه روزگار مبهمیست. نمیدانم از چه بنویسم. میآیم بنویسم
ولی دست و دلم به قلم نمیرود. میآیم بنویسم ولی میگویم که چه، آخرش چه
میشود. میآیم بنویسم اما انگار تمام بدنم، تمام قلبم، تمام ذهنم یخ
بسته است. و خورشیدی بزرگ دارد آسمان ولی من در درههایی خودم را پرت
کردهام که نور خورشید به آنجا نمیرسد. نمیدانم. دردها انگار پایانی
ندارند. و کلمهها یاری نمیکنند. نمیدانم...
فضای عجبیست.عطر عجیبی پیچیدهاست در تمام عالم. انگار کن کسی دورادور ایستاده است و بیقراریهایش را با نگاهش، میریزد روی سر تمام مردم دنیا. روزگاری عجیبی دارد میآید و این را میشود خوب ....فهمید از حال و روز شیطان. باید رفت. باید کولهبارمان را برداریم؛ کولهباری سبک را و بندهای کفشمان را محکم کنیم و استوار قدم بگذاریم روی این جادهای که ختم میشود به روزهایی خوب. باید خودمان را برسانیم به اتفاقات مبارکی که در پیش است. حوادث خوب عالم، برای آمدن، منتظر من و تو نمیمانند اگر دیر بجنبیم. باید دلمان را خالی کنیم و سبک شویم برای پروازی که در پیش است. باید کبوتر شویم تا دستِ مردی که میآید، پرمان بدهد. باید برویم سمت روزهای خوب . . .
و تو!
برگرد از سمت همین خاطراتِ خاکخوردهای که پر از بغضاند و پر از غم و پر از شادی و پر از لبخند. سرت را بیانداز پایین و گوشهای از همین راه را بگیر و برگرد. نگاهت آنقدر پایین باشد که جز ردّ دامنش چیز دیگری از دیدهگانت عبور نکند. برگرد که ماندنت اینجا، هر ثانیهاش دوریست. و دوری اگر چه خود نفهمی با تو آن میکند که فقط لحظههای مرگ میفهمی، فقط لحظههای حسرتی که دستانت بستهاند و پاهایت ناتواناند میفهمی. برگرد از سمت همین جای پاهای لبخندی که مانده بر دلت از همین حوالی. برگرد!...
بوی محرم می آید دا...
آقا جان شاید تا سال پیش نمیدانستم مستی میان مجلس روضهات چه طعمی دارد. بازی با واژهها نیست اصلاً اینکه میگویم مستی. اما امسال با همهی سالها فرق میکند. با تمام وجودم وقتی نامت را میان روضهها، میان سینهزدنهایم میآورم مست میشوم، انگار کن روحت خیلی سبک بشود و بخواهد از وجودت پر بزند. اصلاً بازی با واژهها نیست...این چند روز اخیر به چند نفر فکر کردم و ناگهان یک گوشهای از اتفاقات، خودشان را نشان دادند. یکی پیامک داد، دیگری زنگ زد، از یکیشان خبری شنیدم و کسی را که صبح، از خاطرم گذشت خاطراتش، غیرمنتظره در بعد از ظهر دیدم. ایمان آوردهام به اینکه به هر کسی فکر کنی و دلت بخواهد ببینیاش، میبینیش...مونده ام منی که هی به کربلات فکر میکنم میشه ببینمش هم؟!...؟
فضای عجبیست.عطر عجیبی پیچیدهاست در تمام عالم. انگار کن کسی دورادور ایستاده است و بیقراریهایش را با نگاهش، میریزد روی سر تمام مردم دنیا. روزگاری عجیبی دارد میآید و این را میشود خوب ....فهمید از حال و روز شیطان. باید رفت. باید کولهبارمان را برداریم؛ کولهباری سبک را و بندهای کفشمان را محکم کنیم و استوار قدم بگذاریم روی این جادهای که ختم میشود به روزهایی خوب. باید خودمان را برسانیم به اتفاقات مبارکی که در پیش است. حوادث خوب عالم، برای آمدن، منتظر من و تو نمیمانند اگر دیر بجنبیم. باید دلمان را خالی کنیم و سبک شویم برای پروازی که در پیش است. باید کبوتر شویم تا دستِ مردی که میآید، پرمان بدهد. باید برویم سمت روزهای خوب . . .
و تو!
برگرد از سمت همین خاطراتِ خاکخوردهای که پر از بغضاند و پر از غم و پر از شادی و پر از لبخند. سرت را بیانداز پایین و گوشهای از همین راه را بگیر و برگرد. نگاهت آنقدر پایین باشد که جز ردّ دامنش چیز دیگری از دیدهگانت عبور نکند. برگرد که ماندنت اینجا، هر ثانیهاش دوریست. و دوری اگر چه خود نفهمی با تو آن میکند که فقط لحظههای مرگ میفهمی، فقط لحظههای حسرتی که دستانت بستهاند و پاهایت ناتواناند میفهمی. برگرد از سمت همین جای پاهای لبخندی که مانده بر دلت از همین حوالی. برگرد!...
بوی محرم می آید دا...
آقا جان شاید تا سال پیش نمیدانستم مستی میان مجلس روضهات چه طعمی دارد. بازی با واژهها نیست اصلاً اینکه میگویم مستی. اما امسال با همهی سالها فرق میکند. با تمام وجودم وقتی نامت را میان روضهها، میان سینهزدنهایم میآورم مست میشوم، انگار کن روحت خیلی سبک بشود و بخواهد از وجودت پر بزند. اصلاً بازی با واژهها نیست...این چند روز اخیر به چند نفر فکر کردم و ناگهان یک گوشهای از اتفاقات، خودشان را نشان دادند. یکی پیامک داد، دیگری زنگ زد، از یکیشان خبری شنیدم و کسی را که صبح، از خاطرم گذشت خاطراتش، غیرمنتظره در بعد از ظهر دیدم. ایمان آوردهام به اینکه به هر کسی فکر کنی و دلت بخواهد ببینیاش، میبینیش...مونده ام منی که هی به کربلات فکر میکنم میشه ببینمش هم؟!...؟