نشستهای مثلِ بچهٔ آدم،
شاد و شنگول داری کارت را میکنی،
یک دفعه یک تصویرِ نه چندان گُنگ،
از همین روزهای خوبِ چند ماهِ پیش،
بیاینکه هیچ ربطی به الانِ تو و کارت داشته باشد،
مثلِ یک رعد و برقِ بیصدا اما ویرانگر،
سرزده از گوشهٔ ذهنت میگذرد و …
تو فرو میریزی؛ و اشکهایت…