بعضی موقع میشه که مادرا به خاطره ما ها مجبورن میخندن تا ما نفهمیم که تو اون دلشون چیه و ما هاهم مثل .... شادیم برا خودمون اما اونا هم نمیدونن که ما ها دیگه پنج ساله نیستیم خودمون خوب میدونیم
روزی منم هم چنین حسی به کسی داشتم... که دست زمونه مارو از هم جدا کرد... شایدم من مقصر بودم ولی در هر صورت لحظه ای نبود که وقتی در کنار او بودم چنین حسی رو نداشته بودم... اگه خیلی داغون بودم هم یک لبخندش منو آروم میکرد... هرچند امانتی بود دست من... امانتی از خدا... که خدا منو قابل بیشتر نگه داشتن این امانت ندونست... از خدا هم گلایه مند نیستم هر کسی حق داره امانت خودش رو بگیره... شکرت خدایا...