یادم می اید بچه که بودم, همیشه از درس انشا میترسیدم
یعنی بلد نبودم که چی بنویسم
از اونجایی که خواهرای زرنگی داشتم , همیشه دنبالشون می افتادم تا بهم انشا بگن, تا نمره ی خوبی بگیرم, ولی یادمه که به هم می گفتن , "بهش هیچی نگو , بذار خودش بنویسه"
حتی یادمه یه کتاب انشا پیدا کردم, تا از روی اون بنویسم, در مورد همه چیز انشا داشت, بهار , تابستان, پاییز, زمستان, سیگار, میخواهید در اینده چه کاره شوید,؟
ولی نمیدونم چرا از هیش کدوم خوشم نمی اومد,
یادمه کم مونده بود گریه کنم, که نشستم و خودم نوشتم
و انشایی نوشتم و بردم پیش خواهرم, چقدر تعریف کرد, دهنش باز مونده بود
و از ان موقع این قلم مینویسد,
خط میزند, دوباره مینویسد
ولی حالا باید, واژه ای بیابد درخور
حالا هر رنگی هم که باشد, فقط مشکی مینویسد
به خاطر راست, دروغ, شادی, غم ...
و حالا فقط باید بنویسد:
زیبا بود
عالی بود
احسنت
قلم زیبایی دارید
به وبلاگ من هم سر بزنید
ما را هم لینک کنید....
.
.
.
قلمم تو ناراحت نباش
این نیز بگذرد
قلم من مال من است, و کسی نمیتواند بگوید ننویس
من مینویسم,
به قول دوستی
ما خالی میشویم , تا دوباره پر شویم
قلمم تو بنویس, حتی اگر بگویند همشون دروغ است,
تو بنویس, تو جاری باش
تا توان داری بنویس,
تا جوهری داری بنویس
....
پاسخ:
سلام چند تا حرف دارم باید بگم ولی خوب بماند سر وقتش!!! اما بعد : بخشید ها ولی بی اختیار خنده رو بر لب هام می نشانید! علتش هم نمیدونم چیه ولی یکمی شو میگم: اولا خوب انگار مثل دوران کودکی تون شدید که یه چیزی به آدم بگن بهش کمی برخوره و ناراحت بشه زودی عکس العمل نشون میده و قهر میکنه و هی میگه فلانه و بهمانه!! واقعیت اش بین این همه نظر که تو وبلاگم خصوصی و عمومی میزارند نظرات شما رو دوست دارم و علتش هم خاص بودنشون هست!! تو چینش کلمات شما واقعا ماهر هستید و جمله هاتون "حس" دارند!!! اینم بگم که حرف اون روز من علت خاصی نداشت و کجکاوی بود فقط...!!
و اما بعد دیگر : دوست دارم هر مطلبی میزارم نظرات تون رو هر چی باشه زیرش ببینم .....