شاید برای خیلی از ماها که اون موقه ها کوچیک بودیم اتفاق افتاده باشه که.... میرفتیم کنار چرخ خیاطی مامان و ازش سوزن و سنجاق و اینجور چیزا میخواستیم.اما مامان بهمون نمیداد
گاهی حتی وقتی اصرارِ زیادمونو میدید یه سوزن آروم میزد پشت دستمون تا حواسمون باشه که چیزِ خطرناکی ازش خواستیم. شاید ما تو عالم بچگیمون اون لحظه خیلی ناراحت میشدیمو میگفتیم که ای مامان بد،ونمیدونستیم که مامان بخاطـرِ نهایتِ مهربونیش اون چیزِ تیزو دستمون نداده ...گاهی خواسته هایی که از خدا داریم، خواسته های سوزنی هستن در حالی که نمیدونیم.اونوقت شاکی میشیم از خدایی که بی نهایت مهربونـه...
همین
پانوشت : بهش اعتماد داشته باش . . .