فراموشت نکردهام؛
فقط
…. لحظهای از همیشه
…….. که نام تو را مشق میکردم
نسیمی وزید و…
ورق برگشت
به جذابیت های زمین دل می بندم.
پانوشت: با من باش که عمق فکرم رنگ فلسفه زمین نگیرد
یک وقت هایی توی زندگی هست که باید فکر کنی ؛ خوب ِ خوب ... اما انگار
یادت می رود یا می ترسی یا جوری وانمود می کنی که یعنی یادم رفته است فکر کنم ... بعد از مدتی چنان به " اشتباه کردن"
می افتی که نمیدانی چطور باید خودت را ادب کنی؛ کاش حداقل این مدت ، اینقدرها – همینقدر که بین دو انگشت.....
میخواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمانها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطهى زمین، شــانههای پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـیام بودند
تنـها چیزی که میشکست، اسباببـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!