خود را عاشق میپنداشتم
شهر به شهر
در پی عطرت گشتم
عاقبت،
در میان دلهایی که مسحور تو بود،
خود را مدعیای بیش نیافتم
خود را عاشق میپنداشتم
شهر به شهر
در پی عطرت گشتم
عاقبت،
در میان دلهایی که مسحور تو بود،
خود را مدعیای بیش نیافتم
این روزها سخت حسودیم می شود به دوستانی که وقتی به وبلاگشان سر میزنم می بینم با فراقت به نوشتن دل نوشته هایشان مشغولند! آن هایی که دل و عقل و کارشان به هم پیوند خورده است. آن وقت من برای یک "ایمیل چک کردن" هم باید خون به دلم شود! کلافه می شوم از این همه "بی وقتی" و "بدو بدو" برای راهی که نمی دانم عاقبت بخیرم خواهد کرد یا نه! نمی دانم روزی می رسد که راضی از "راه"طی شده ، به گذشته ام لبخند بزنم؟!
پر رنگ ترین دعایم به درگاهت این بوده که .......
بابا دلت پاک باشد. دل پاک باشد ، کافی است!
نکته :
آن کسی
که تو را خلق کرده است،
اگر فقط دل پاک کافی بود،
فقط میگفت:
«آمنوا»
اینکه کنار «آمنوا» گفته:
«آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات»
یعنی هم دلت پاک باشد،هم کارت
«دل»ام گرفته.
چند روز است انگار مرده.
نزدیکش که میروم خودش را پس میکشد.
انگار بگوید «حوصلهات را ندارم؛ بگذار به درد خودم بمیرم»…
آقای مجری: واسه چی در ُ باز گذاشتی؟
فامیل دور: واسه بهار. از در بسته دزد رد میشه ولی از در باز رد نمیشه.
وقتی یه در ُ باز بذاری که دزد نمیاد توش. فکر میکنه یکی هست که در ُباز
گذاشتی دیگه. ولی وقتی در بسته باشه، فکر میکنه کسی نیست ُ یه عالمه چیز
خوب اون تو هست ُ میره سراغشون دیگه. در باز ُ کسی نمیزنه. ولی در بسته
رو همه میزنند.
خود شما به خاطر اینکه بدونی توی این پسته دربسته چیه، میشکنیدش. شکسته میشه اون در.
دل آدم هم مثل همین پسته میمونه. یه سری از دلها درشون بازه. میفهمی تو
دلش چیه. ولی یه سری از دلها هست که درش بسته اس. اینقدر بسته نگهش
میدارند که بالاخره یه روز مجبور میشند بشکنند و همهچی خراب میشه.
آقای مجری: در دل آدم چهجوری باز میشه؟
فامیل دور: در دل آدم با درد دله که باز میشه…
آزمودم تا شکم دایر است، دل بایر است.
((یا مَن یُحیی الأرض المیتة))
دلِ دایرم ده!
پانوشت :
خدایا!!
من به عنوان بنده حاجتم را گفتم امیدوارم اگر قرار به برآورده نشدنش هست از حکمت تو باشد نه بی لیاقتی من ...
آدمی را دیدم که با
سایه ی خود درد دل میکرد!
چه رنجی می کشد طفلک ،
وقتی هوا تاریک است؟؟!!!