«دل»ام گرفته.
چند روز است انگار مرده.
نزدیکش که میروم خودش را پس میکشد.
انگار بگوید «حوصلهات را ندارم؛ بگذار به درد خودم بمیرم»…
نه گریه میکند که به بهانهٔ ربودن اشکش، دستی به سر و رویش بکشم؛ نه حتی سرم داد میزند که از خجالتش در بیایم. آرام و غمگین گوشهای کز کرده و به دورترها چشم دوخته است. هر بار نگاهش که میکنم گلویم میسوزد. جایی دورتر مینشینم و بهش زل میزنم. بهش حق میدهم. درست همان وقتی که روی هم ریخته بودیم و طرح و برنامه میچیدیم، زدهام کاسهمان را یَله کردهام. حق دارد بهم بیاعتماد شود. حق دارد از من رو بگیرد… بدجوری تنها شدهام. آدمی که «دل» نداشته باشد، موجود بدبختی است.
چند روز است ایستادهام روی نقطهٔ مرکزی برزخ؛ به امید گذر زمان که شاید حالش را عوض کند. درست روی همین نقطهٔ مرکزی، هی فکر میکنم کاش تو هم دست زمان را بگیری و با هم گذر کنید از این دل، که عیادتت موجب تسلای این مصیبتدیدهٔ داغدار است…