خود را عاشق میپنداشتم
شهر به شهر
در پی عطرت گشتم
عاقبت،
در میان دلهایی که مسحور تو بود،
خود را مدعیای بیش نیافتم
خود را عاشق میپنداشتم
شهر به شهر
در پی عطرت گشتم
عاقبت،
در میان دلهایی که مسحور تو بود،
خود را مدعیای بیش نیافتم
ﻣﺎ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻳﻢ ﺑﻪ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺎﻱ ﻧﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻱ
ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻏﺮﻭﺭﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ
ﻭ ﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻠﻌﻴﺪﻳﻢ
ﺗﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻴﻢ
ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻫﺴﺘﻴﻢ
گاه احساس اخرین بیسکویت باقیمانده در یک بسته ساقه طلایی را دارم...
تنها...
شکسته...
و از همه بدتر!
او که مرا میخواست دیگر "سیر" شده...
یک وقت هایی توی زندگی هست که باید فکر کنی ؛ خوب ِ خوب ... اما انگار
یادت می رود یا می ترسی یا جوری وانمود می کنی که یعنی یادم رفته است فکر کنم ... بعد از مدتی چنان به " اشتباه کردن"
می افتی که نمیدانی چطور باید خودت را ادب کنی؛ کاش حداقل این مدت ، اینقدرها – همینقدر که بین دو انگشت.....
آنقدر دور ایستادهای
که میانمان،
عالَمی فاصله است.
نزدیکتر بیا!
دستهایم را
در دستِ آسمان بگذار…