بعضی آدمهای اطراف مان آدم را غافلگیر میکنند؛ یعنی از دید ما خاص اند. نه این که چیز محیرالعقول داشته باشند یا جلوههای ویژهی آنچنانی و تیپ و قیافه های غیر منتظره، نه! یک طور دیگرند! طوری که همین الان من برای شرح آن با واژهها دست به گریبانم؛ غیر قابل توصیف.
مسلماً رزمندگان اسلام هنگام عزیمت به جبهههای جنگ تنها به شهادت یا مجروح شدن و یا سالم بازگشتن فکر میکردند و کمتر کسی تصوّر میکرد که اسارت نیز یکی از گزینههای رفتن به جبهه باشد اما سرنوشت برخی از رزمندگان به گونهای دیگر رقم خورد و در عرصة آزمایشی سخت و طاقتفرسا قرار گرفتند و خوشبختانه آزادگان توانستند در این آزمایش الهی با سربلندی به میهن و خانوادة صبورشان بازگردند.
دوست خوبم آقای اسد زندیه نیز یکی از این آزادگان سرافراز وطن هست که میتونم به جرأت بگم همه این گزینه های جنگ رو درک کرده !! کسی که تیر به بدنش میخوره و زخمی میشه و بعد از چند روز بیهوشی بیدار میشود و اسیر میشود....
خاطرات اسارتش را تقریبا کامل شنیده ام و میدانم هنوز هم کلی خاطره دارد برای گفتن....
این پست رو تقدیم میکنم به دوست آزاده و خوبم "آقای اسد زندیه".....
در ادامه مطلب بخوانید .....
از سن امروز من،تا سن ان روز تو نمی دانم چند فصل فاصله ست.. ولی بزرگی به فصل هایی که طی کردیم نیست !فصل های زیادی را طی نکردی....اما تا خدا رفتی.... می خواهم بی واسطه از فاصله های زمینی و اسمانی بدون توجه به اینکه من اسیر جسمم و گناه،تو ازادی و ازاده... دور از همه ی هیاهو ها باتو دردو دل کنم.... در لای خاطراتی که از مردان اسمانی ان دوران باقی مانده خواندم: بعضی هرگاه نزدیک شهادت می رسید خطر به جان می خریدند تا با اب وضوی ِ صلاة عشق بگیرند می گفتند:دیگر با خاک حال نمی دهد!! اما امروز...دراین هیاهو...دراین زندگی وانفسا که نفس در سینه حبس می گردد ما محتاج خاکیم.... ما بغض هایی داریم توصیف نشدنی، ما دردهایی داریم لمس نشدنی... مرهم بغض ما اب نیست...مرهم دردهای ما مادیات نیست مرهم درد و بغض ما حتی گریه هم نیست.. مادردهایی داریم که بغض هایی از جنس سکوت فروخرده در گلویمان می نشاند.... ما بغض هایمان را به خاک هایی می سپاریم که قدرش را تنها خدا می داند و بس.... کمی به من نگاه کن!با من حرف بزن....! دست برسرم بکش!دردهایم را درمان باش! دوست خوبم : برایم از شکوه جبهه ها بگو.... برایم از سلول های سرد و بی روح عراق بگو..... برایم از ثانیه ثانیه اش روایت کن برایم بگو در داخل آن چهار دیواری ها چه گذشت که هرجا صحبت از انجا شد گفتند: اسارت چیز دیگری بود... توبگو چه گذشت دران شب ها .... برایم بگو چگونه..... چطور میشود... چگونه باید "ادای تکلیف" را سرمشق زندگی کرد؟برایم از حس حضور در " همان جبهه ها"بگو برایم دیکته کن چگونه نگذاریم حق دوستان شهیدت پایمال شود....دوست عزیزم:ما جوان های امروزی گم شده ایم.. ما در پس ثانیه های غفلت،گرد و غبار گناه می نوشیم شما که حتی گوشه نگاهتان از چشم های همیشه شب زنده دارتان از ان بهشت برین دل های هزاران هزار مجنون اشفته را ویران میکند.... شما دست به کار شوید! فرهنگ سازی سران ما دارد مارا بیچاره می کند!!! کاری از هیچ کس بر نمی آید... جز مردانی از جنس شبهای عملیات... از جنس شهید بزرگوار حجه الاسلام هلال اسماعیل زاده.... ازجنس شهید اسدالله مونسعلی..از جنس شهید کوماری...ازجنس شهید علی جعفری و بقیه دوستان شهید تان... باور کنید درد های زندگی ما دارد مارا از درون نابود می کند... دوست خوبم: شما دشمن را پیش رویتان می دیدید و می جنگیدید... در دوران ما دشمن حضور فیزیکی در خاک ما ندارد اما خمپاره هایش دارد مارا از پا در می اورد تک های ناگهانی اش نفس هایمان را گرفته....در دوران ما سادگی غریب است و ساده عجیب محکوم!!!مثل "من"..... که از دید چند تن از دوستان صمیمی تو محکومم!!! اینجا موهای ساده ی پسران،چادر های سیاه دختران، ته ریش ساده ی پسران،صورت های ی بی ارایش دختران عیب است و عقب افتادگی!!!! باورت می شود؟؟؟همان ارزش هایی که شما برایش خون دادید!!!
این روزها حرف زدن و درد دل کردن برایم عادی شده..ولی هیچ وقت کسی که باید درد دلم رو به او بکنم گوشش را تیز نکرده تا بشنود از من, حرف هایی از جنس استرس , التهاب, درد , محبت, امنیت روح و روان و کلی حرف تلنبار شده در آستانه دلم..!!...
اینها را نوشتم که از دست قضا بگویم و مشیت الهی... زیبا نگاشت برای ما... شکرش هزاران کرور... از اینجا به بعدش را از زبان قلم دوست می نویسم که چون دل ما هم همین را گفت، بی دستبرد آوردمش و نوشتمش:
دوست خوبم!
دیروز خاکمان را نجات دادید...........امروز فکری به حال خودمان بکنید!
چقـــــــــــــــــــدر شما خوش بحالتونه!
دوستی با یه جانباز آزاده...
خدا حفظشون کنه برای مملکت و مارو شرمنده شون نکنه!