magar
مقرموعود
طبقه بندی موضوعی
پیوندها

Instagram

بازم سلام بعد از یه غیبت چند وقته اما لازم....امروز بازم دارم مینویسم براتون از ته ته ته ته دلم که شده انبار کلی حرف های کهنه و تازه که ته دلم اونقدر مانده اند که انگار نم کشیده اند و دارند آرام آرام جوانه میزنند تا خود را از حبس دلم بیرون بکشند...آری دانه را دیدی که وقتی یک جا  بماند و نم بکشد رشد میکند و جوانه میزند..! حرف هایی بود درونم که بعد از مدتها جوانه زدند و الان خودی نشان خواهند داد!!گاه گاهی با خودم فکر می کنم که زندگی و کارم استراتژی و برنامه ی خاصی ندارد و دچار روزمره گی مُزمن شده ام! سکون و راکدی را در حین گذر ناجوانمردانه ی زمان می بینم و گاهی با نگاه به عقربه ی ثانیه شمار و یا گوش دادن به تیک تیک ساعت، آهی می کشم و یک سوال از خودم که: "من چه می کنم!؟" راستش حالم خوب , بد است!!گاهی اوقات خاطرات و مخاطرات دور و برت چنان با روانت بازی می کند که...

نمی توانی بیرون نریزی! امروز اما روزی این چنین نیست گاهی باید حرف زد از ته دلت از چیزهایی که مثل میخ فرورفته در گلویت نمیگذارد نفس بکشی! این بار ایلخانی دیگر طاقتش کم شده و میخواهد چیزهایی غیر از پست های قبلی اش  بنویسد ..دنبال عنوان مناسبی برای این حرف ها بودم که نتوانستم پیدایش کنم و اسمش را گذاشتم تعبیر احساسات من!!

 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

 

 
گاهی تمام حادثه از دست می رود

 

 
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند

 

 
در راه هوشیاری خود مست می رود
 

اینو پادکست رو میزارم برای همه دوستانم خالی از لطف نیست گوش دادن اش!!حالا که گوش کردید برید ادامه مطلب..

برا اینکه نمای وبلاگ به هم نریزد بقیه را در ادامه مطلب نوشتم

نمی‌دانم از کجا و چه بنویسم. از این‌که خیلی حیرانم. از این‌که حواسم نیست به دنیا که جریان دارد، به هوا که ذره‌ذره می‌رود در شش‌هایم و دوباره می‌رود به فضا، به آدم‌های دور برم. از این‌که عباس(شهید بابایی) را دوست دارم و آن بازگشت‌ش را بعد از آن همه دور شدن‌هایش. از این‌که باید کمی از این فضا دور بشوم و بروم یک جایی، تنهای تنها باشم برای مدتی، حالا یا جنگل یا کوه یا بیابان یا یک جاده‌ی بلند. از این‌که کسی نیست تا بخواهی حرف‌هایت را بریزی روی میز روبه‌رویش و اگر هم هستند آدم‌هایی.......، معذوریت‌هایی نمی‌گذارد تا حرف‌هایت را بزنی. از این‌که گاهی آرزوی مرگ می‌کنم تا بیش‌تر از این سقوط نکنم. از این‌که دوست دارم لب‌خند بزنم ولی انگار قلبم یخ زده‌است. از این‌که لب‌خندها و شادی‌هایم عین چوب کبریتی که در تاریکی آتش زده می‌شود، زود تمام می‌شود و باز هم می‌شود همان فضای مداوم  ِ تاریکی و تلخی. از این‌که خدا را نادیده می‌گیرم و بعد دوباره به آغوش‌ش پناه می‌برم. از این‌که روزگار مبهمیست. نمی‌دانم از چه بنویسم. می‌آیم بنویسم ولی دست و دلم به قلم نمی‌رود. می‌آیم بنویسم ولی می‌گویم که چه، آخرش چه می‌شود. می‌آیم بنویسم اما انگار تمام بدنم، تمام قلبم، تمام ذهنم یخ بسته است. و خورشیدی بزرگ دارد آسمان ولی من در دره‌هایی خودم را پرت کرده‌ام که نور خورشید به آن‌جا نمی‌رسد. نمی‌دانم. دردها انگار پایانی ندارند. و کلمه‌ها یاری نمی‌کنند. نمی‌دانم...

از همان ابتدای شروع به کار من در این وبلاگ، عده ی واقعا قلیلی از دوستان، بر این باور بودند که وبلاگ، وبلاگِ خوبیست و مطالبش خواندنی! اما یک ایراد بزرگ به آن وارد است و آنهم خاص ویک طرفه بودن و از همه مهمتر، دیدگاه لبریز از تعصب، در نوشته های من است! خب... سپاسگزارم بابت سر زدن به وبلاگ خودتان و بیان دیدگاه، امـــا...در مورد وبلاگ، باید عرض کنم که سلیقه ی حقیر بر این است کلا خاص بودن را دوست دارم، مخصوصا در طراحی. البته در پی جذابیت های  لازم برای این وبلاگ هستم و بلطف خداوند در آینده ای نه چندان دور اعمال خواهد شد.

 

آری فرزندی ناخلف! که در حال حاضر جوانی میکند و در این مرحله بسر میبرد.تا بوده سعی داشته که زنده گی! کند و نه مرده گی... در مسائل فرهنگی، اجتماعی و اعتقادی،و غیره.... با بی خیالی میانه ی خوبی ندارد و اصلا در مشی و مرامش، امتنـاع و تعارفـ جایی ندارد... آیا تو تلخی برخورد صادقانه را به شیرینی منافقانه اش ترجیح نمی دهی!؟
و حرف بسیار است و حوصله ی ما و شما کوتاه...
.
.
طی می کنیم سمت ملاقات جاده را / شاید کسی سوار کند این پیاده را "

راستش را بخواهید اینها مقدمه چینی ای بود برای بیان پاره ای از احساسات بنده که انگار برای خیلی ها که از واژه" مجهولید " برایم استفاده میکنند شاید فرجی باشد و شناختی از حقیر برایشان حاصل شود.از آنجا که هر کاری نیازمند تخصص بوده و آدم باید در هر امری که به آن مشغول است، یک متخصص تمام عیار باشد،اما حقیر در نشان دادن هیچ یک از خواسته هایم یا بهتر بگویم احساساتم هیچ گونه تخصص یا تجربه ای ندارم و همیشه کم میارم ...من ساده ام عین بیشتر اونهایی که به سادگی مشهورن بین مردم ...شاید روحیات من خاص باشد اما من ساده همیشه بودم و هستم...سرم به کار خودم مشغول است و چوب لای چرخ بنده ای بندگان خدا نمیکنم. داشته هایم را به رخ کسی نمیکشم و همیشه خاکی بودم و هستم..میدانم سادگی ام برای بعضی ها بیشتر محسوس بوده...چه کنم که این منم!!  علت اینکه حرف و حدیث ها برایم چون کوهی تلنبار شده اند و  فکر میکنم بوی تعفن آنها دارد همه را آزار میدهد این شد میخواهم همه را دور بریزم از ذهن ها شاید گشایشی شود  در این مجادله ها.....بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی ، اما فردا دردش را حس میکنی ... داستان منو حرف و حدیث هام مثل همین جور سوزش هاست ... از هر حرفی که میشنوم، میسوزم و بعد از مدتی دردش را میفهمم ...امروز همه جایم رو درد گرفته و با گذاشتن این کلمات کنار هم دارم مرهمی برای این درد ها میگذارم..

خیلی ها فکر کردن که محل گذاشتن به یک "آدم" و به اصطلاح خودم محبت و انسانیت یعنی که اون برا خودش کسی هست و ما هم همین طوری محبت نمیکنیم و خلاصه کاسه ای زیر این نیم کاسه هست! نه عزیز دل تو این دنیای لامصب از بس کسی بهت محبت نکرده فکر میکنی وقتی یکی محبت میکند یعنی عاشق ات شده و القصه....نه این طوری نیست این اسمش محبت است انسانیت است نه چیز مزخرف و این چیز ها....خیلی ها از چت با من برداشت هایی میکنند مغرضانه که عقل هیچ بنی بشری نمیتواند آن را درک کند..عزیز دل نخواستیم این دندان را ازته کشیدم که چرک اش انگار تمام بدنم را آلوده کرده است...برای همه آنهایی که مرا نمی شناسند بگویم و بدانند روحیات من چگونه هست..من اجتماعی ام و روابط عمومی که در عرف مشهوره در وجودم خدای تعالی ""دُز""آن را زیاد کرده و گرم و خوش رو هستم و بنا بر احادیثی که از ائمه و ...دیدیم و شنیدیم خوش رویی با مومنین را ثوابی است عظیم نزد هست هستی بخش!! اما آستانه تحمل من نیز چون از نوع بشر هستم و آدمی زاد تا یک حد خاصی هست ! آری خوب فهمیدید...قصه چیز دیگریست.....

 

پـرسیــد: ایـن تصویـر چــه ربـطی داشت با دلتنگـی و درد تو

گفتــم: دل  را باید شست !

همچنـانـکـه، چشمها را باید شست...

 

پانوشت :

+اگر دردمندم شدید، التمـــاس دعـــا. همین و بس.

+توصیـه نامــه: از کنـار آنچـه بـا قلب تو نزدیـک است آسان مگــذر...

+آنکه باورهایش را بر احساسش بنا نهد ، آن باور، ابتدا، سازنده اش را ویران کند و سپس ، خودش را.

+نظرات شما شاید باعث شود ادامه دهم این ماجرا را ولی تا اینجا فعلا بس است...

+ آذری زبان ها یک مثلی دارند:" سوزی آت یره سوز صاحبی گوتورسون"

 

 

 

نظرات (۵)

زبور دل روزگار تو طی کرده است...
همین بغض هایی که گفتی را
همین دلتنگی ها را
همین دنبال خود بودن را
همین برداشت های غلط را
می دانم چه میکشی
آه از روز که ساده سخن میگویی و آتش به پا می شود....
یک ایامی میشود که مادام بلا میرسد و خدا تو را می برد اوج دلتنگی ها....
فقط برای عشق بازی با خود خودش...
همه را یک آن از چشمت می اندازد و تو می مانی و ویرانه سالهایت....
تو می توانی، فقط باید عبور کنی....
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود

این کلامتان را من هم بدان رسیدم.... وای از آن لحظه مستی عاقل ها...
پاسخ:
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند/گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را ..


پاسخ تون رو نفهمیدم ...:(
پاسخ:
کجاشو؟
من ابراز همدردی کردم، شما فرمودین، اگر تو نمی پسندی....
آیه قرآن داریم، تغییر دهید، تا تغییر دهم
پاسخ:
بله همین طوره ...منم تائید میکنم کلام تان را 
  • دلتنگی ابرها
  • سلام
    متشکر از دعوتتون!
    عجیبه که هیچ جا مث وبلاگ نمیشه
    من که کلمه ب کلمه این متن رو از جایی به بعد یادم هست قبلا خونده بودم 
    تجدید خاطره ای شد خوندنش

    با تمام مشغله ها و گذر سریع روزها و شب ها و تمام فاصله ها از دوستان قدیمی هراز گاهی واقعا دلم برای به تعبیر شما دوران اوج وبلاگ نویسی تنگ میشه.
    پاسخ:
    مدتی هست که برگشتم به وبلاگ نویسی...
    عجیب نیست که وبلاگ نویسی متفاوت تر از بقیه جاها نیست ....اینجا واقعا با همه سادگی اش زیباست 
    من سعی دارم باز هم این وبلاگ رو زنده کنم ...همه دوستان قدیمی رو دعوت خواهم کرد باز مهمان ما در اینجا باشند....یادش بخیر هر از گاهی به عکس ها و فیلم های دوره وبلاگ نویسی نگاه میکنم !! چقدر بزرگ شدیم ! خیلی فرق کردیم ! ظاهر ها خیلی عوض شده ! دوره وبلاگ نویسی واقعا به یاد ماندنی بود .... 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">